مرحوم آیتالله العظمی عبدالکریم حائری یزدی( موسس حوزه علمیه قم)، که سالها در نجف و سامرا درس خوانده و از شاگردان بارز مرحوم آیت الله العظمی میرزای شیرازی بوده، میگوید:
در حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) گفتم: آقا! دارم بر میگردم ایران، احتمالاً سِیل مقلّدین به سوی من میآیند؛ الگویی معرفی کنید تا در زندگیِ من شاخص باشد؛ و دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، مرا غافل نکند!
سه ماه در نجف، صبح و شام مُشَرّف میشدم، و از امیرالمؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا میکردم .
سه ماه هم در کربلا جمعاً شش ماه!
کم کم داشتم ناامید میشدم!
شبی با دلی شکسته از حرم حضرت اباعبدالله بیرون رفتم!
شب در عالم رؤیا سیدالشهداء(ع)را دیدم که فرمود :
انسانی جامع، کامل و وارسته به عنوان الگو میخواهی؟
گفتم: آری!
فرمود : فردا طلوع فجر وارد حرم شو، کنار قبرِ حبیب بن مظاهر جوان ۱۸ سالهای نشسته، عمامه، عبا و لباسی از کرباس دارد؛ وقتی وارد شدی، این جوان بلند میشود به من سلامی میکند، بعد به علی اکبر و آنگاه به جمیع شهداء؛ سپس از حرم خارج میشود. او را دریاب!
طلوع فجر وارد حرم شدم، کنار قبر حبیب بن مظاهر، همان گوهری که امام حسین (ع) معرفی کرده بودند را دیدم!
زتا وارد شدم قیام کرد و آمد سلامی به سیدالشهداء(ع)، و سلامی به علی اکبر و سلامی هم به شهداء کرد و از حرم خارج شد؛ دنبالش دویدم، صدایش زدم و گفتم: آقا! بِایست من با شما کاری دارم.
برگشت نگاهی به من کرد و
گفت: عمامهی من عاریتی است
این را گفت و رفت تا از صحن خارج شد.
در کوچه پس کوچههای کربلا دنبالش دویدم، دوباره صدایش زدم؛ آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایستید.
دوباره در حال حرکت برگشت و گفت: عبایم نیز عاریتی است این را گفت و رفت!
باز هم دویدم تا خودم را به او رساندم، دستش را گرفتم!
نگاهی به من کرد و گفت:
چه کسی مرا به شما معرفی کرد؟گفتم: صاحب این بارگاه، حضرت سیدالشهداء
گفت : دنبال من بیا!
کوچهپسکوچههای کربلا را طی کرد تا از کربلا خارج شدیم!
تَلّی را دیدم که روی آن اتاقکی بود!
گفت: اینجا خانهی من است، فردا طلوع فجر وعدهی دیدار من و تو همین جا!
فردا، طلوع فجر، بیرونِ کربلا، خودم را به روی همان تل رساندم، پشتِ در همان اتاقک، صدای نالهی پیرزنی را شنیدم که صدا میزد:
وَلَدی! وَلَدی!( پسرم! پسرم! )
در زدم، پیرزنی با چشمانی اشک آلود در را گشود.
گفتم: دیروز جوانی وارد این خانه شد و گفت: اینجا خانهی من است؛ او با من قرار ملاقات گذاشت!
گفت : آری! آن پسرم بود، الآن از دنیا رفت!
داخل شدم دیدم رو به قبله جان به جانان تسلیم کرده است!
درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل به من آموخت، درسی عملی بود!
روز قبل به من گفت : عمامهی من عاریتی است، عبای من عاریتی است!
امروز عبا و عمامه را گذاشت و رفت!
با زبان اشارت مرا آگاه کرد که :
مرجعیت عاریتی است!
ریاست تان عاریتی است!
خانههایتان عاریتی است!
ثروتتان عاریتی است!
وجودتان عاریتی است!
سلامتیتان عاریتی است!
همه چیز عاریتی و امانت است!
دل به این عاریهها نبندید!
او با مرگش نشان داد که: هر چه داریم عاریتی است!
“این جانِ عاریت که به حافظ سپرده دوست”
“روزی رُخَش ببینم و تسلیم وی کنم”
فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصَارِ!
ای صاحبانِ بینش و بصیرت!
عبرت بگیرید!
ثبت دیدگاه